۱۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

۱۴ شهریور ۹۴ - ۰۱:۲۴ آزاده حسین زاده ۲ نظر
خوشبختی ,

خوشبختی

یک موضوع دستمالی شده و پیش پا افتاده هست به اسم : خوشبختی !

بیشتر ما لیاقت خوشبخت شدن را داریم ، نمی گویم همه !

چون برخی بیماریهای مازوخیستی و روحیه های غم پرست ، رسما خوشبختی را با دست پس می زنند...

بعضی هم آنقدر آن تویشان خراب است که همان بهتر که خوشبخت نشوند وگرنه آن را برای بدبخت کردن دور و بریهایشان مصرف می کنند ...

بعضی از آدمها روحیه خاصی دارند به نام : " عدم آسودگی خاطر " ، که در همه حال همراهشان است . اینها اگر هر آرزویشان هم برآورده شود باز یک جای کارشان می لنگد و از یک جایی احساس عدم آسودگی خاطر می کنند . یک نوع وسواس !

بعضی دیگر از مردم هستند که حتی اگر خوشبخت باشند نمی فهمند که خوشبختند و این هم روی همه ی نفهمی هایشان ...

آدمهایی هم هستن که اصولا فقط با خاطرات گذشته شان زندگی می کنند و هر چه هم که خوشبخت باشند ، یاد ایام بدبختیشان می افتند و به همین دلیل غمگینند ...

بعضی ها برای اجزای زندگیشان و بالطبع خوشبختی ها چرتکه می اندازند ، اینها آدمهای حسابگری هستن که هر چیزی هم داشته باشند ایرادهای کار را سریعا می بینند و به کارهای خالق محترم خرده می گیرند و به شعور و آگاهی هستی شک می کنند ...

بعضی کم حافظه اند و وقتی چیزی را آرزو می کنند ، بعد که صاحب آن می شوند ، ...آرزو را پاک فراموش می کنند و در نتیجه از به دست آوردن آن خوشحال و خوشبخت نمی شوند ...

۱۴ شهریور ۹۴ - ۰۱:۲۰ آزاده حسین زاده ۲ نظر
محمدرضا شفیعی کدکنی ,

خوشا پرنده که بی واژه شعر می گوید.

خوشا پرنده که بی واژه شعر می گوید.

گذر به سوی تو کردن ز کوچه کلمات

به راستی که چه صعب است و مایه آفات.

چه دیر و دور و دریغ

خوشا پرنده که بی واژه شعر می گوید.

ز کوچه کلمات،

عبور گاری اندیشه است و سد طریق

تصادفات صداها و جیغ و جار حروف

چراغ قرمز دستور و راهبند حریق.

تمام عمر بکوشم اگر شتابان، من

نمی رسم به تو هرگز از این خیابان من.

خوشا پرنده که بی واژه شعر می گوید.


محمدرضا شفیعی کدکنی

۱۴ شهریور ۹۴ - ۰۱:۰۴ آزاده حسین زاده ۰ نظر
رسول یونان ,

ماه

بدهکار هیچ کس نیستم

جز همین ماه

که از پشت میله ها می گذرد

که می توانست

از اینجا نگذرد و

جایی دیگر

مثلآ در وسط دریایی خیال انگیز

بچسبد به شیشه  کابین یک تاجر ...

بدهکار هیچ کس نیستم

جز همین ماه

که تو را به یادم می آورد….


رسول یونان

۱۴ شهریور ۹۴ - ۰۰:۵۵ آزاده حسین زاده ۰ نظر
علیرضا حاجی بابایی ,

...

تقصیرِ من نبود!

دستم به شعر خورد

گلپاره هایِ واژه زمین ریخت.


علیرضا حاجی بابایی

۱۴ شهریور ۹۴ - ۰۰:۴۹ آزاده حسین زاده ۰ نظر
قیصر امین پور ,

قرارداد

ای درخت آشنا

شاخه های خویش را

ناگهان کجا

جا گذاشتی؟

یا به قول خواهرم فروغ

دستهای خویش را

در کدام باغچه؛ عاشقانه کاشتی؟

این قرارداد،

تا ابد میان ما برقرار باد:

چشمهای من به جای دستهای تو

من به دستِ تو، آب می دهم

تو به چشمِ من، آبِرو بده

من به چشم های بی قرار تو

قول می دهم:

ریشه های ما به آب

شاخه های ما به آفتاب می رسد

ما دوباره سبز می شویم...


قیصر امین پور

۰۸ شهریور ۹۴ - ۲۳:۵۹ آزاده حسین زاده ۰ نظر
محمدعلی بهمنی ,

همین شعر!

باور کنید حال و هوایم مساعد است

این شایعات شیوه ی برخی جراید است

یک صبح

تیتر می شوم: این شخص

[بگذریم]

یک عصر

خوانده اید... و تکرار زاید است

من زنده ام هنوز و غزل فکر می کنم

باور نمی کنید؟ 

همین شعر شاهد است


محمدعلی بهمنی

از لبخند سیب

۰۸ شهریور ۹۴ - ۲۳:۴۴ آزاده حسین زاده ۰ نظر
عرفان نظرآهاری ,

در میان زندگی

رابعه گفت: هزار سال خدا را در حاشیه می جستم، در کنج، در خلوت؛ 

تا این که دانستم خدا در میان است، در میان زندگی.


من هشتمین آن هفت نفرم

عرفان نظرآهاری

۰۸ شهریور ۹۴ - ۲۳:۳۴ آزاده حسین زاده ۰ نظر
سهراب سپهری ,

مرا صدا زدی..

.... در هیاهوی اشیا بودم که مرا صدا زدی. در صدایت مهر بود. و نوازش بود. هرچه به دور از هم افتاده باشیم، گاه دریچه هامان را می گشاییم، ویکدیگر راصدا می زنیم. وصدا زدن چه خوش است...

صدایی نیست که نپیچد. و پیامی نیست که نرسد. هستی مهربان تر از آن است که پنداشته ایم. من گوش به زنگ وزش ها نشسته ام. و نگاه می کنم. زندگی را جور دیگر نمی خواهم، چنان سرشار است که دیوانه ام می کند. دست به پیرایش جهان نزنیم.

 گاه از خود می پرسم: پس چه هنگام کاسه ها، از این آب های روشن پر می شوند. راستی چه هنگام؟ کار من تماشاست و تماشا گواراست. من به میهمانی جهان آمده ام. و جهان به میهمانی من. اگر من نبودم، هستی چیزی کم داشت. اگر این شاخه بیدِ خانهِ ما ، هم اکنون نمی جنبید، جهان در چشم بِراهی می سوخت. همه چیز چنان است که می باید. آموخته ام که خرده نگیرم. شگفتی را دوست دارم. و پژمردگی را هم.

 دیدار دوست، ما را پرواز می دهد. و نان و سبزی هم. آن فروغی که ما را در پی خویش می کشاند، درسیمای سنگ هست. در ابر آسمان هست. شاید از آغاز خدا را، وحقیقت را ، در دشت های آفرینش درو کرده اند. اما هرسو خوشه ها بجاست. من از همه صخره ها بالا نخواهم رفت تا بلندی را در یابم. از دوباره دیدین هیچ رنگی خسته نخواهم شد. نگاه را تازه کرده ام.

 من هر آن تازه خواهم شد و پیرامون خویش را تازه خواهم کرد - بگذار هر بامداد، آفتاب بر این دیوار آجری بتابد تا ببینی روان من هر بار در شور تماشا چه می کند. دریغ که پلک ها در این پرتو سرمدی گشوده نمیگردد. دل هایی هست که جوانه نمیزند. من این را در دریافتم و سخت باورم شد. چه هنگام آیا روان ها بادبان خواهد گسترد. و قطره ها دریا خواهد شد.

 نپرسیم. و با خود بمانیم. و درون خویش را آب پاشی کنیم. و در آسمان خود بتابیم. و خویشتن را پهنا دهیم. و اگر تنهایی از نفس افتاد در بگشاییم و یکدیگر را صدا بزنیم....


سهراب سپهری

تهران - ٢ اردیبهشت ١٣٤٢ – ١٩٦٣

۰۵ شهریور ۹۴ - ۲۲:۳۹ آزاده حسین زاده ۰ نظر
جین وبستر ,

...

خیلی سخت است! آدم بخواهد تمام وقت مراقب خودش باشد،

تا آنچه احساس میکند را نگوید...


جین وبستر 

۰۵ شهریور ۹۴ - ۲۲:۳۰ آزاده حسین زاده ۰ نظر
الهام اسلامی ,

دلم

دلم گرفته است

مثل همه زنانی که به زمین خیره می شوند

و انگشترشان را می چرخانند.


الهام اسلامی

صفحات : ۱ ۲ »