زندگی
زندگی همیشه منتظر است
که ما نیز منتظر زندگی باشیم
نه خیلی هم،
همین سهم تنفس کافیست
قدرِ ترانهای، تمام
طعمِ تکلمی، خلاص.
سید علی صالحی
زندگی همیشه منتظر است
که ما نیز منتظر زندگی باشیم
نه خیلی هم،
همین سهم تنفس کافیست
قدرِ ترانهای، تمام
طعمِ تکلمی، خلاص.
سید علی صالحی
جایی برایم
گوشه ی دلت بگذار
جایی که جای هیچ کس نیست...
همان گوشه ی خالی دلت
که هیچ کس پیدایش نمی کند.
هیچ کس ...
آنجا را برای من کنار بگذار...
سید علی صالحی
دیدم یک نفر دارد ... در میزند
پا شدم پرسیدم این وقتِ شب ... یعنی کیست!؟
در باز بود
از لای در نور میتابید
نور ... بوی گُل میداد
طعمِ ترانه داشت
داشت میآمد
آمده بود
شبیهِ لمسِ آرامِ تشنگی مینمود
آمد کنارِ قابِ خالیِ دریا
دمی به ماهِ پشتِ پنجره نگاه کرد
گفت برایت یک دست جامهی کامل آوردهام
اما اهلِ آسمانِ ما سفارش کردند
دست از اندوهِ دیرسالِ خود بردار وُ
به علاقهی زندگی برگرد!
من هیچ نگفتم
به ماهِ ساکتِ پشتِ پنجره شک داشتم.
گفت برایت خانهای از خشتِ نور وُ
باغِ انار و خوابِ رُباب خریدهایم
بیا و از این گوشهی دلگیر بیچراغ
رو به روشناییِ کوچه ... چیزی بگو!
بگو مثلا ماه میتابد
زندگی خوب است
هوا بوی ریحان و عطرِ آب وُ
میِ مهتاب میدهد.
و من هیچ نگفتم اِلا سکوتِ باد ...
که اصلا نمیوزید،
واژهها ... پروانهپروانه میشدند
شب جوری مثلِ حیرتِ ستاره
بوی اذان و آینه میداد
زن ... از نورِ خالصِ آسمانِ هفتم بود،
گفت امشب از آواز ملائک شنیدهام
اگر تو باز رو به آوازِ علاقه بیایی
آرامشِ بهشتِ بیپایان را
به نامِ تو میبخشند!
ماه ... پشتِ پنجره نگاه میکرد
فقط نگاه میکرد
و من هیچ علاقهای به آوازهای امروزِ آدمیان نداشتم.
زن بود
میگویم زن بود
رو به قاب عکسِ ریرا کرد،
کتابی از کلماتِ کبریا گشود،
گفت نشانیِ این به دریا رفته را من
برای باران و گریههای تو خواهم خواند
آیا باز آوازِ آدمیان را نخواهی شنید
علاقه به زندگی را نخواهی خواست
چیزهای دیگری هم هست ...!
ماه رفته بود
در باز بود
بوی خوشِ خدا میآمد.
سید علی صالحی
چقدر خوب است
که ما هم یاد گرفتهایم
گاه برای ناآشناترین اهل هر کجا حتی
خواب نور و سلام و بوسه میبینیم
گاه به یک جاهایی میرویم
یک درههای دوری از پسین و ستاره
از آواز نور و سایهروشن ریگ
و مینشینیم لب آب
لب آب را میبوسیم
ریحان میچینیم
ترانه میخوانیم
و بیاعتنا به فهم فاصله
دهان به دهان دورترین رویاها
بوی خوش روشناییِ روز را میشنویم
باید حرف بزنیم
گفت و گو کنیم
زندگی را دوست بداریم
و بیترس و انتظار
اندکی عاشقی کنیم
سید علی صالحی
میان شب و روز، فاصله ای ست
که گرگ و میش گمان من و پسین آسمانش می نامند.
میان سکوت و پچ پچه، فاصلهای ست
که تصمیم ترنمی در پس پنهان سینه اش می نامند.
میان زادن پیله و آسمان پروانه، فاصله ای ست
که آرامش انتظار و ترانه تکاملش می نامند.
میان گونه نوزاد و لبان نو بالغ من، فاصله ای ست
که سایه روشن میل غریب ملکوتش می نامند.
میان همین شد آمد اندوه آدمی، فاصله ای ست
که بغض بی قرار گریستنش می نامند.
میان سرانگشت سرودن و این دفتر سپید، فاصله ای ست
که باران بی امان تغزل و ترانه اش می نامند.
میان ماه و این کوچه منتظر، فاصله ای ست
که پرده پوش نابه هنگام سحابی اش می نامند.
میان فتیله و کورسوی کبریت نمور، فاصله ای ست
که تردید تداوم شب بی پایانش می نامند.
میان خواب شبانه و بیداری سبق، فاصله ای ست
که رویای سبک بال نوش اندیش کودکانه اش می نامند.
میان چکامه شبنم و رگ برگ بابونه، فاصله ای ست
که خواهش خاموش تشنگی اش می نامند.
اما میان من و تو... ای تغزل مغموم! فاصله ای ست
که میان همه مفاهیم آسیمه ام هنوز
نامیش نیست!
نامیش نیست!
سید علی صالحی
ماوای ما گلبرگ کوچکی ست ،
بازمانده از باغی دور
با هزار زمستان دیوانه اش در پی ،
و سهم ستاره از آفتاب ، تنها تبسم پنهانی ست
که در انعکاس تکلم شب جاری ست.
خدایا از آن پرنده ی کوچک سبز اگر خبر داری ،
بهار امسال را پر از سلام و ترانه کن.
سید علی صالحی
تو که میدانی ، همه ندانند ، لااقل تو که میدانی
من میتوانم از طنین یکی ترانة ساده
گریه بچینم
من شاعرترینم
تو که میدانی ، همه ندانند ، لااقل تو که میدانی
من میتوانم از اندامِ استعاره ، حتی
پیراهنی برای
بابونه و ارغنون بدوزم
من شاعرترینم
تو که میدانی ، همه ندانند ، لااقل تو که میدانی
من میتوانم از آوای مبهم واژه
سطوری از دفاتر دریا بیاورم
من شاعرترینم
اما همه نمیدانند
اما زبان ستاره ، همین گفتوگوی کوچه و آدمیست
اما زبان سادة ما ، همین تکلم یقین و یگانگیست
مگر زلالی آب از برهنگی باران نیست ؟
تو که میدانی ، بیا کمی شبیه باران باشیم
سید علی صالحی
دست می گذارم روی عقربه های ساعت ..
و خستگی هایم را مهمان می کنم به یک فنجان شعر باران خورده
و عطر موسیقی که در نسیم سرد پنجره باز می رقصد و تاب می خورد
و من به درخت کوچک باغچه فکر می کنم که شکوفه های سپیدش را بدرقه بهار کرده
و می دانم این شبها و روزها هم می گذرد و آنچه باقی می ماند ...
نصیبی است که از لذت و شادمانی زندگی توشه کرده ایم
بی دریغ و افسوس بر آنچه دیگر باز نیاید ..
سید علی صالحی
بیا برویم رو به روی بادِ شمال
آن سوی پرچین گریهها
سرپناهی خیس از مژههای ماه را بلدم
که بیراههی دریا نیست.
دیگر از این همه سلامِ ضبط شده بر آدابِ لاجرم خستهام
بیا برویم!
آن سوی هر چه حرف و حدیثِ امروزست
همیشه سکوتی برای آرامش و فراموشی ما باقیست
میتوانیم بدون تکلم خاطرهای حتی کامل شویم
میتوانیم دمی در برابر جهان
به یک واژه ساده قناعت کنیم
من حدس میزنم از آوازِ آن همه سال و ماه
هنوز بیت سادهای از غربتِ گریه را بیاد آورم.
من خودم هستم
بی خود این آینه را رو به روی خاطره مگیر
هیچ اتفاق خاصی رخ نداده است
تنها شبی هفت ساله خوابیدم و بامدادان هزارساله برخاستم.
سید علی صالحی
من بارانِ یکریزِ همان پاره از پاییزِ تشنه را میخواهم
لطفا خوابِ خوش دیدارِ دوبارهی ریرا ... را
به من برگردانید!
سکسکههای باد بر مَزارِ سوسنها
صدای سیرسیرکی از سمتِ صبح
گرگ و میشِ مانوسِ راه
سایهسارِ تیرِ چراغ برق
رَدِ پای محصلی خسته
خسته از قید و قاف، قافیه، ردیف
ربط و بیربطِ راه، فعلِ ماضیِ بعید
مجذورِ یک بینهایتِ عجیب
و زندگی ... که منهای علاقه یعنی هیچ!
و عیبِ ندانستنِ ترانه و تقسیم
آرامش و آینه، عدالت، آدمی ...
من غش غش ِ خنده های همان یتیمان ِ بی خانه را میخواهم
لطفا آب و جاروی همان کوچه های سه قاپ و ستاره را
به من باز گردانید !