۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سهراب سپهری» ثبت شده است

۱۳ آذر ۹۴ - ۲۱:۳۶ آزاده حسین زاده ۱ نظر
سهراب سپهری ,

در دل من...

در دل من چیزی ست

مثل یک بیشه نور

مثل خواب دم صبح

و چنان بی تابم

که دلم می خواهد

بدوم تا ته دشت

بروم تا سر کوه

دور ها آوایی است

که مرا می خواند...


سهراب سپهری

۰۸ شهریور ۹۴ - ۲۳:۳۴ آزاده حسین زاده ۰ نظر
سهراب سپهری ,

مرا صدا زدی..

.... در هیاهوی اشیا بودم که مرا صدا زدی. در صدایت مهر بود. و نوازش بود. هرچه به دور از هم افتاده باشیم، گاه دریچه هامان را می گشاییم، ویکدیگر راصدا می زنیم. وصدا زدن چه خوش است...

صدایی نیست که نپیچد. و پیامی نیست که نرسد. هستی مهربان تر از آن است که پنداشته ایم. من گوش به زنگ وزش ها نشسته ام. و نگاه می کنم. زندگی را جور دیگر نمی خواهم، چنان سرشار است که دیوانه ام می کند. دست به پیرایش جهان نزنیم.

 گاه از خود می پرسم: پس چه هنگام کاسه ها، از این آب های روشن پر می شوند. راستی چه هنگام؟ کار من تماشاست و تماشا گواراست. من به میهمانی جهان آمده ام. و جهان به میهمانی من. اگر من نبودم، هستی چیزی کم داشت. اگر این شاخه بیدِ خانهِ ما ، هم اکنون نمی جنبید، جهان در چشم بِراهی می سوخت. همه چیز چنان است که می باید. آموخته ام که خرده نگیرم. شگفتی را دوست دارم. و پژمردگی را هم.

 دیدار دوست، ما را پرواز می دهد. و نان و سبزی هم. آن فروغی که ما را در پی خویش می کشاند، درسیمای سنگ هست. در ابر آسمان هست. شاید از آغاز خدا را، وحقیقت را ، در دشت های آفرینش درو کرده اند. اما هرسو خوشه ها بجاست. من از همه صخره ها بالا نخواهم رفت تا بلندی را در یابم. از دوباره دیدین هیچ رنگی خسته نخواهم شد. نگاه را تازه کرده ام.

 من هر آن تازه خواهم شد و پیرامون خویش را تازه خواهم کرد - بگذار هر بامداد، آفتاب بر این دیوار آجری بتابد تا ببینی روان من هر بار در شور تماشا چه می کند. دریغ که پلک ها در این پرتو سرمدی گشوده نمیگردد. دل هایی هست که جوانه نمیزند. من این را در دریافتم و سخت باورم شد. چه هنگام آیا روان ها بادبان خواهد گسترد. و قطره ها دریا خواهد شد.

 نپرسیم. و با خود بمانیم. و درون خویش را آب پاشی کنیم. و در آسمان خود بتابیم. و خویشتن را پهنا دهیم. و اگر تنهایی از نفس افتاد در بگشاییم و یکدیگر را صدا بزنیم....


سهراب سپهری

تهران - ٢ اردیبهشت ١٣٤٢ – ١٩٦٣