۵ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۸ مهر ۹۵ - ۱۹:۳۱ آزاده حسین زاده ۰ نظر

به‌یادماندنی‌ترین جملات

جملات آغازین هر رمانی، اهمیت بسیار دارد.

برخی از به‌یادماندنی‌ترین این جملات را بخوانید:

 

۱. همه خانواده‌های خوشبخت مثل هم هستند، اما هر خانواده بدبخت، به راه و روش خودش بدبخت است.

● آناکارنیا/ لئو تالستوی/ ۱۸۷۸


۲. این حقیقت را همه دنیا قبول دارند که مرد مجردی با ثروت مناسب، باید به دنبال همسر بگردد.

● غرور و تعصب/جین آستین/ ۱۸۱۳


۳. بهترین دوران بود، بدترین دوران بود، دوران درایت بود، دوران حماقت بود، اوج ایمان بود، اوج شک بود، فصل روشنایی بود، فصل تاریکی بود، بهار امید بود، زمستان یاس بود، همه چیز در یک قدمی ما بود، همه چیز را پشت سر گذاشته بودیم، همه مستقیم به بهشت می‌رفتیم، همه مستقیم در جهت مخالف می‌رفتیم.

● داستان دو شهر/چارلز دیکنز/ ۱۸۵۳


۴. روز سرد روشنی از ماه آوریل بود، ساعت سیزده بار ضربه زد.

● ۱۹۸۴/ جرج اورول / ۱۹۴۹


۵. هیچی درمورد من نمی‌دانید، مگر اینکه کتابی با نام "ماجراهای تام سایر" را خوانده باشید. اما اصلا مهم نیست. آن کتاب را آقای مارک تواین نوشته بود و تقریبا همه‌اش حقیقت بود.

● ماجراهای هاکلبری فین/مارک تواین/۱۸۸۴


۶. اگر واقعا می‌خواهید از این ماجرا مطلع شوید، حتما اولین چیزی که می‌خواهید بدانید این است که کجا به دنیا آمده‌ام و بچگی مزخرفم چطور بوده و پدر و مادرم چه کاره بودند و قبل از دنیا آمدن من چه می‌کردند و همه این چیزهای مسخره دیوید کاپرفیلدی،اما راستش را بخواهید من حالش را ندارم این حرف‌ها رابزنم.

● ناتوردشت/جی. دی. سلینجر/۱۹۵۱


۷. در سال‌های جوان‌تر و ضعیف‌تر بودنم پدرم به من نصیحتی کرد که از همان موقع در ذهنم می‌چرخد. اینطور گفت که هر وقت می‌خواهی از کسی ایراد بگیری فقط یادت باشد که همه مردم دنیا، شانس و بختی که تو داشتی را نداشتند.

گتسبی بزرگ/اف. اسکات فیتزجرالد/۱۹۲۵


۸. یک روز که گرگور سامسا از خوابی تلخ بیدار شد متوجه شد که در رختخوابش به یک سوسک غول‌آسا بدل شده است.

● مسخ/ فرانس کافکا/۱۹۱۵


۹. مرا اسماعیل صدا بزنید.

● موبی دیک/ هرمان ملویل/۱۸۵۱


۱۰. دوشیزه بروکس زیبایی داشت که انگار لباس‌های کهنه به آن جلوه بیشتری می‌داد.

● میدل مارچ/جرج الیوت/۱۸۷۱


۱۱. همه بچه‌ها به جز یکی، بزرگ می‌شوند.

● پیتر پن/ جی. ام. بری/۱۹۱۱


۱۲. گریزناپذیر بود: عطر بادام تلخ همیشه او را به یاد سرانجام عشقی نافرجام می‌انداخت.

● عشق سال‌های وبا/ گابریل گارسیا مارکز/ ۱۹۸۵


۱۳. سرما با بی‌میلی از زمین برمی‌خاست، و مه با کمرنگ شدنش سپاهی را نشان می‌داد که روی تپه کشیده شده بود و استراحت می‌کرد.

● نشان سرخ دلیری/استفن کرین/۱۸۹۵


۱۴. مامان امروز مرد. یا شاید دیروز، نمی‌دانم.

● بیگانه/ آلبر کامو/۱۹۴۶


۱۵. پیرمردی بود که تنها در خلیج ماهیگیری می‌کرد و هشتاد و چهار روز بود که ماهی نگرفته بود.

● پیرمرد و دریا/ارنست همینگوی/۱۹۵۲

۲۸ مهر ۹۵ - ۱۹:۱۹ آزاده حسین زاده ۰ نظر

هیچی

می گویم « هیچی »

هیچی، مثل همیشه یعنی باز بپرس. یعنی نزدیک تر شو. یعنی مهربان تر باش.


عروسک ساز 

مریم صابری

۲۰ مهر ۹۵ - ۲۱:۵۶ آزاده حسین زاده ۰ نظر
امام حسین (ع) ,

ایام عزاداری شهادت سید و سالار شهیدان تسلیت باد

بارد چه؟ خون!

 که؟ دیده!

 چسان؟ روز و شب!

 چرا؟از غم!

 کدام غم؟ غم سلطان اولیا

نامش که بد؟ حسین!

 ز نژاد که‌؟ از علی

مامش که بود؟ ‌فاطمه‌ 

جدش که‌؟ مصطفی!

چون شد؟ شهید شد!

 به کجا؟ ‌دشت ماریه

کی‌؟ عاشر محرم

 پنهان‌؟ نه برملا

شب کشته شد؟

 ‌نه ‌روز 

چه هنگام‌؟

 ‌وقت ظهر

شد از گلو بریده سرش؟ نی نی از قفا

سیراب کشته شد؟ ‌نه!

 کس آبش ‌نداد؟ داد

که؟ شمر

 از چه چشمه‌؟ ز سرچشمهٔ فنا

مظلوم شد شهید؟ بلی 

جرم داشت؟ نه

کارش چه بد؟هدایت‌

 یارش‌ که بد؟ خدا

این ظلم را که کرد؟ یزید!

 این یزید کیست‌؟زاولاد هند

  از چه کس‌؟ از نطفهٔ زنا

خود کرد این عمل‌؟ نه! فرستاد نامه‌ای

نزد که‌؟ نزد زادهٔ مرجانهٔ دغا

ابن زیاد زادهٔ مرجانه بد؟ نعم

از گفتهٔ یزید تخلف نکرد؟ لا

این نابکار کشت حسین را به دست خویش‌؟نه او روانه کرد سپه سوی کربلا

میر سپه که بد؟عمرسعد!

 او برید؟حلق عزیز فاطمه نه شمر بی‌حیا

خنجر برید حنجر او را نکرد شرم

کرد از چه پس برید؟ نپذرفت ازو قضا

بهر چه‌؟ بهر آن که شود خلق را شفیع

شرط شفاعتش چه بود؟ نوحه و بکا

کس کشته شد هم از پسرانش‌؟ بلی دو تن

دیگر که؟ نه برادر

 دیگر که؟ اقربا

دیگر پسر نداشت‌؟ چرا داشت

 آن که بود؟سجاد چون بد او به غم و رنج مبتلا

ماند او به کربلای پدر؟ نی !به شام رفت

با عز و احتشام‌؟ نه ! با ذلت و عنا

تنها؟ نه ! با زنان حرم؛

 نامشان چه بود؟زینب سکینه فاطمه کلثوم بینوا

بر تن لباس داشت‌؟ بلی! گرد رهگذار

بر سر عمامه داشت‌؟ بلی !چوب اشقیا

بیمار بد؟ بلی

 چه دوا داشت‌؟ اشک چشم

بعد از دوا غذاش چه بد؟ خون دل غذا

کس بود همرهش‌؟ بلی اطفال بی‌پدر

دیگر که بود؟ تب !که نمی گشت ازو جدا

از زینب و زنان چه به جا مانده بد؟ دو چیز:طوق ستم به گردن و خلخال غم به پا

گبر این ستم کند؟ نه!

 یهود و مجوس؟ نه!

هندو؟ نه!

 بت‌پرست؟ نه! فریاد ازین جفا

قاآنی است قایل این شعرها؟ بلی

خواهد چه؟ رحمت!

 ‌ازکه‌؟ ز حق!

 کی؟ صف جزا


قاآنی 

۰۷ مهر ۹۵ - ۲۱:۴۶ آزاده حسین زاده ۰ نظر
سید مهدی موسوی ,

...

پاییز آمده است که خود را ببارمت!

پاییز: نام ِ دیگر ِ «من دوست دارمت»


بر باد می دهم همه ی بود ِ خویش را

یعنی تو را به دست خودت می سپارمت!


باران بشو، ببار به کاغذ، سخن بگو...

وقتی که در میان خودم می فشارمت


پایان تو رسیده گل ِ کاغذی ِ من

حتی اگر که خاک شوم تا بکارمت


اصرار می کنی که مرا زودتر بگو

گاهی چنان سریع که جا می گذارمت!


پاییز من، عزیز ِ غم انگیز ِ برگریز!

یک روز می رسم... و تو را می بهارمت!!!


سید مهدی موسوی

۰۳ مهر ۹۵ - ۱۱:۰۱ آزاده حسین زاده ۱ نظر
قیصر امین پور ,

مهرتان پرمهر

صبح یک روز سرد پاییزی

روزی از روزهای اول سال

بچه ها در کلاس جنگل سبز

جمع بودند دور هم خوشحال


بچه ها گرم گفتگو بودند

باز هم در کلاس غوغا بود

هر یکی برگ کوچکی در دست

باز انگار زنگ انشا بود


تا معلم ز گرد راه رسید

گفت با چهره ای پر از خنده

باز موضوع تازه ای داریم

آرزوی شما در آینده!


شبنم از روی برگ گل برخاست

گفت می خواهم آفتاب شوم

ذره ذره به آسمان بروم

ابر باشم دوباره آب شوم


دانه آرام بر زمین غلطید

رفت و انشای کوچکش را خواند

گفت باغی بزرگ خواهم شد

تا ابد سبز سبز خواهم ماند


غنچه هم گفت گرچه دلتنگم

مثل لبخند باز خواهم شد

با نسیم بهار و بلبل باغ

گرم راز و نیاز خواهم شد


جوجه گنجشک گفت می خواهم

فارغ از سنگ بچه ها باشم

روی هر شاخه جیک جیک کنم

در دل آسمان رها باشم


جوجه ی کوچک پرستو گفت

کاش با باد رهسپار شوم

تا افق های دور کوچ کنم

باز پیغمبر بهار شوم


زنگ تفریح را که زنجره زد

باز هم در کلاس غوغا شد

هر یک از بچه ها به سویی رفت

و معلم دوباره تنها شد


با خودش زیر لب چنین می گفت

آرزوهایتان چه رنگین است

کاش روزی به کام خود برسید

بچه ها آرزوی من این است


قیصر امین پور


مبارک باد فرا رسیدن ماه مهر بر همکاران گرانقدرم