۰۹ مرداد ۹۴ - ۲۰:۰۴ آزاده حسین زاده ۱ نظر

لبخند مهربانی

آبی می‌گفت: «زمانی مهربانی در خانه‌ی کوچک و قشنگش، روی زمین، کنار آدم ها زندگی می‌کرد. هر روز راه می‌افتاد تو کوچه و خیابان به این آن سلام میکرد و صبح به خیر می‌گفت و قشنگ‌ترین لبخند دنیا را داشت، آن قدر قشنگ که همه عاشقش بودند. هر روز صبح به عشق دیدنش از خواب بیدار می‌شدند و شب‌ها خوابش را می‌دیدند. تا این که یک روز، دیگر کسی نه مهربانی را می‌بیند نه لبخندش را، چراغ‌های خانه‌اش هم سال‌هاست که خاموش‌اند. آبی می‌گفت چند روز پیش از گم شدنش صدای سرفه‌هایش را پشت پنجره‌های خانه‌ی کوچکش شنیده است. کسی نمی‌داند چه اتفاقی افتاده! بعضی‌ها فکر می‌کنند راه خانه‌اش را گم کرده و در جایی که کسی نمی‌داند کجاست، سرگردان شده. اما من فکر می‌کنم مهربانی خانه‌اش را گم نکرده، به چشم‌های کوچک تو پناه برده تا برای همیشه پشت این تاریکی، پنهانی نفس بکشد و لبخند بزند. من لبخندش را می شناسم، شب ها خوابش را می بینم و روزها به عشق دیدنش از خواب بیدار می‌شوم.»


یاسمن نجفی

۱ نظر

  • مطالبتون مثل همیشه زیباست

  • تشکر بی پایان ...

منتظر اظهار نظر شما نیز هستیم!

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی