...
دست می گذارم روی عقربه های ساعت ..
و خستگی هایم را مهمان می کنم به یک فنجان شعر باران خورده
و عطر موسیقی که در نسیم سرد پنجره باز می رقصد و تاب می خورد
و من به درخت کوچک باغچه فکر می کنم که شکوفه های سپیدش را بدرقه بهار کرده
و می دانم این شبها و روزها هم می گذرد و آنچه باقی می ماند ...
نصیبی است که از لذت و شادمانی زندگی توشه کرده ایم
بی دریغ و افسوس بر آنچه دیگر باز نیاید ..
سید علی صالحی
سلام عزیزم.
عالی. مثل همیشه :))))