۲۹ ارديبهشت ۹۵ - ۲۲:۴۷ آزاده حسین زاده ۰ نظر
فریدون مشیری ,

دوست

دل من دیرزمانی است که می پندارد

«دوستی» نیز گلی است

مثل نیلوفـر و ناز

ساقه ی ترد و ظریفی دارد

بی گمان

سنگدل است آن که

روا می دارد

جان این ساقه ی نازک را

دانسته بیازارد....

در زمینی که ضمیر من و توست

از نخستین دیدار

هر سخن

هر رفتـار

دانه هایی است که می افشانیم

برگ و باری است که می رویانیم

آب و خورشید و نسیمش مهــــر است

گر بدان گونه که بایست به بار آید

زندگی را به دل انگیزترین چهـره بیاراید

آن چنان با تو درآمیـزد این روح لطیف

که تمنای وجودت

همه او باشد و بس

بی نیازت سازد

از همه چیز و همه کس ...

زندگی گرمی دلهای به هم پیوسته است

تا در آن دوست نباشد

همه درها بسته است ...

در ضمیرت اگر این گل ندمیدست هنوز

عطر جان پرور عشق

گر به صحرای نهادت

نوزیده است هنوز

دانه ها را باید از نو کاشت

آب و خورشید و نسیمش را

از مایه ی جان خرج می باید کرد

رنج باید می برد

دوست باید می داشت...

با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد

با سلامی که در آن نور ببارد لبخند

دست یکدیگر را بفشاریم

به مهــر

جام دل هامان را مالامال از یاری، غمخواری

بسپاریم به هم

بسراییم به آواز بلند...

شادی روی تو ای دیده به دیدار تو شاد...

باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست

تازه

عطـرافشان

گلباران باد...


فریدون مشیری

۰ نظر

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

منتظر اظهار نظر شما نیز هستیم!

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی