۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۶ اسفند ۹۴ - ۲۳:۳۱ آزاده حسین زاده ۰ نظر
فریدون مشیری ,

چشم در راه کسی هستم

چشم در راه کسی هستم

کوله بارش بر دوش 

آفتابش در دست

خنده بر لب ، گل به دامن ، پیروز

کوله بارش سرشار از عشق ، امید

آفتابش نوروز

باسلامش ، شادی

در کلامش ، لبخند

از نفس هایش گُل می بارد

با قدم هایش گُل می کارد

مهربان ، زیبا ، دوست

روح هستی با اوست 

قصه ساده ست ، معما مشمار 

چشم در راه بهارم آری 

چشم در راهِ بهار


فریدون مشیری

۲۶ اسفند ۹۴ - ۰۰:۰۹ آزاده حسین زاده ۰ نظر
محمود دولت آبادی ,

...


روزگار همیشه بر یک قرار نمی ماند...

روز و شب دارد .روشنی دارد . تاریکی دارد .کم دارد . بیش دارد .

دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده ...تمام می شود ...

بهار می آید !


محمود دولت آبادی 

۲۲ اسفند ۹۴ - ۰۱:۰۵ آزاده حسین زاده ۰ نظر
قیصر امین پور ,

آسمان را... !

- آسمان را... !

ناگهان آبی است!

از قضا یک روز صبح می بینی

دوست داری زود برخیزی

پیش از آنکه دیگران

چشم خواب آلود خود را وا کنند

پیش از آنکه در صف طولانی نان

 باز هم غوغا کنند

در هوای پشت بام صبح

با نسیم نازک اسفند

دست و رویت را بشویی

حوله ی نمدار و نرم بامدادان را

روی هرم گونه هایت حس کنی

و سلامی سبز

توی حوض کوچک خانه

به ماهی ها بگویی

ادامه مطلب »

۲۲ اسفند ۹۴ - ۰۰:۳۰ آزاده حسین زاده ۰ نظر
محمد رضا شفیعی کدکنی ,

در روزهای آخر اسفند

در روزهای آخر اسفند

کوچ بنفشه‌های مهاجر

زیباست

در نیم‌روز روشن اسفند

وقتی بنفشه ها را از سایه های سرد

در اطلس شمیم بهاران

با خاک و ریشه

- میهن سیارشان –

در جعبه‌های کوچک و چوبی

در گوشه‌ی خیابان می‌آورند

جوی هزار زمزمه در من می‌جوشد:

ای کاش

ای کاش، آدمی وطنش را

مثل بنفشه‌ها

در جعبه‌های خاک

یک روز می‌توانست

هم‌راه خویشتن ببرد

هر کجا که خواست

در روشنای باران 

در آفتاب پاک...


محمدرضا شفیعی کدکنی

۲۲ اسفند ۹۴ - ۰۰:۲۷ آزاده حسین زاده ۰ نظر
محمد رضا شفیعی کدکنی ,

نیست معلومم!

آخرین روزهای اسفند است

از سرِ شاخِ این برهنه چنار

مرغکی با ترنمی بیدار

می زند نغمه ،

نیست معلومم

آخرین شکوه از زمستان است

یا نخستین ترانه های بهار...


محمد رضا شفیعی کدکنی

۱۰ اسفند ۹۴ - ۲۲:۰۸ آزاده حسین زاده ۰ نظر
خداوند ,

...

بارالهی! 
 می گویند راه رسیدن به تو از فرش است تا به عرش..


اما!!! چگونه خالقم؟! 

مگر نه آنکه تار و پود فرش من، سرای خلقت توست!!!

پروردگارا!... 

شنیده ام بوسه بر دست پدر ... راه رسیدن به توست، اما ! مگر نه آنکه خاک ِ پاک ِ دستانش حریر ِآفرینش توست...

معبودم! 

روزیگاریست مانده ام!...بین دستان تو و دستان پدرم...

خداوندگارم..

اما نمی دانم به راستی چگونه است که دستان او هم ، همچون سجاده ی مادر بزرگم، عطر دلنشین طبیعت توست!!...

 به مادرم که می نگرم، بهشت را در دامان پر از گلش می بینم، ولیکن..

آفریدگارا!!!   گل ها!!!.. گل هایش  ، سخاوت محبت بی کرانت را به  خاطرمی آورند.


یا رب! زایش چهارپای کوچکمان، دیده ی خواهر کوچکم را نمناک کرد و من  را عاجز !که حال چگونه  و با کدامین دیده، آب روانت را سپاس گویم..


الهی!! دوباره نگاهم را از عرش تو می گیرم و بر فرش تو می اندازم..

خدایا ! 

تو را می پرستم..نه آنگونه که سزاوارش هستی..

الهی!

 تو را می ستایم..نه آنگونه که حق را به جا آورده باشم..
ولیکن با هر نفس و در هر دم  ، تو را سپاس  می گویم...

اما... بارپرودگارا ! من فرش تو را  بر می گزینم!
چرا که یقین دارم بر من خرده نخواهی گرفت ، اگر بگویم  فرشی را که از رنگ نور و نقش
جمال و بخشایش گر بودن جبروتت گسترده ای، عرش را برایم به فرش آورده است،
  تا من با تمام بندگی ام  سر به سجاده ی فَرشَت نَهَم و زمزمه ی یگانیت را  فریاد  زنم......


 ای خالق زیبایی طبیعتم!!!