۲ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

۰۹ مرداد ۹۴ - ۲۰:۰۴ آزاده حسین زاده ۱ نظر

لبخند مهربانی

آبی می‌گفت: «زمانی مهربانی در خانه‌ی کوچک و قشنگش، روی زمین، کنار آدم ها زندگی می‌کرد. هر روز راه می‌افتاد تو کوچه و خیابان به این آن سلام میکرد و صبح به خیر می‌گفت و قشنگ‌ترین لبخند دنیا را داشت، آن قدر قشنگ که همه عاشقش بودند. هر روز صبح به عشق دیدنش از خواب بیدار می‌شدند و شب‌ها خوابش را می‌دیدند. تا این که یک روز، دیگر کسی نه مهربانی را می‌بیند نه لبخندش را، چراغ‌های خانه‌اش هم سال‌هاست که خاموش‌اند. آبی می‌گفت چند روز پیش از گم شدنش صدای سرفه‌هایش را پشت پنجره‌های خانه‌ی کوچکش شنیده است. کسی نمی‌داند چه اتفاقی افتاده! بعضی‌ها فکر می‌کنند راه خانه‌اش را گم کرده و در جایی که کسی نمی‌داند کجاست، سرگردان شده. اما من فکر می‌کنم مهربانی خانه‌اش را گم نکرده، به چشم‌های کوچک تو پناه برده تا برای همیشه پشت این تاریکی، پنهانی نفس بکشد و لبخند بزند. من لبخندش را می شناسم، شب ها خوابش را می بینم و روزها به عشق دیدنش از خواب بیدار می‌شوم.»


یاسمن نجفی

۰۹ مرداد ۹۴ - ۱۹:۵۹ آزاده حسین زاده ۰ نظر

دنیای بدون جیغ و اشک

«جیغ» نگاهی به «خنده» انداخت و گفت: خیلی خب. اگه مشکل منم, می رم.

«ترس» با خوشحالی و زیرچشمی نگاهی به «غم» کرد. «خنده» ابروهایش را بالا انداخت: اگه بخوای می تونی بمونی ولی باید کم‌تر سروصدا کنی.

«خنده» دهانش را باز کرد تا چیز دیگری بگوید ولی «جیغ» دستش را تکان داد: نمی خوام اینجا بمونم و میرم... این را گفت و بلند شد برود که «اشک» حرف زد: صبر کن جیغ. منم باهات میام.

این بار نوبت «غم»  بود که به «ترس»  لبخندی پنهانی بزند. «شادی» نفس بلندی کشید: به تو چرا برخورد «اشک»؟ این جلسه برای محکوم کردن «جیغ» بود. به خاطر سروصدای زیادش که باعث آزار بقیه می شه.

«اشک» سرش را به این‌طرف و آن‌طرف تکان داد: اگه حالا «جیغ» رو به خاطر سروصدای زیادش بیرون می ندازین, بعید نیست چند وقت دیگه منو به خاطر شور بودنم محاکمه کنین.

«خنده» و «شادی» نگاهی به هم انداختند و بعد «غم» با صدای غمگینش که دل همه را می‌لرزاند،گفت: خیلی خب. ما که نمی تونیم کسی رو به‌زور اینجا نگه‌داریم. هرکس می خواد بره می تونه بره.... خیلی سعی می‌کرد که موقع گفتن این حرف‌ها صدایش شاد نباشد ولی ازآنجایی‌که او غم بود،هیچ‌کس به شاد بودنش شک نمی‌کرد.

هیچ‌کس نفهمید «اشک» و «جیغ» آن روز کجا رفتند ولی بعدازآن روز هیچ‌چیز مثل قبل نشد. «ترس» و «غم»، روزبه‌روز قدرتمندتر از قبل شدند. «ترس» وارد دل هرکسی می‌شد، دیگر بیرون نمی‌رفت. می‌ماند و قدرتمندتر از قبل می‌شد. دیگر «جیغ»ی نبود تا آدم‌ها «ترس» را با آن از دلشان بیرون کنند.

«غم» هم می‌ماند توی دل‌ها و می‌ماسید. غم روی غم. غم روی غم. دیگر «اشک» نبود تا «غم» را بشوید و ببرد. «غم» و «ترس» فرمانروای دنیا شدند. «شادی» و «خنده» برای پیدا کردن «جیغ» و «اشک» سفر کردند و دیگر برنگشتند.


سارا عباسی

از  وبسایت یادبان