نوای دلنشین
بشنوید نوای روح بخشی از کنسرت گروه سیمرغ به رهبری "هومن خلعتبری" و نوازندگی " حمید متبسم"
بشنوید نوای روح بخشی از کنسرت گروه سیمرغ به رهبری "هومن خلعتبری" و نوازندگی " حمید متبسم"
خدایا کمکم کن اگر کسی با من ناراستی می کند، من با او راستی کنم.
اگر کسی رهایم می کند، من به او خوبی کنم.
اگر از یکی کمکی خواستم و نکرد، وقتی او سراغ من آمد، من بخشنده باشم.
اگر یکی قهر می کند، من پیشش بروم.
کمکم کن اگر یکی پیش دیگران بدی هایم را می گوید، همه جا خوبیاش را بگویم
و اگر یکی به من خوبی می کند، درست تشکر کنم و اگر بدی هم می کند، فراموش کنم.
خدایا! کمکم کن موقع فرو بردن عصبانیتم؛ موقع آشتی دادن مردم، موقع دوست کردن آدمهایی که از هم دورند، موقع پنهان کردن بدیهای دیگران، موقع مهربانی، موقع فروتنی و موقع خوشرویی، به قشنگی بنده های خوبت باشم؛ به زیبایی آنها باشم که از تو حساب می برند.
.
.
خدایا! من طاقت سختی زیاد ندارم و برای بلاهای تلخ، خیلی صبور نیستم.
خودت به تنهایی، آرزوی مرا برآورده کن و هوای مرا داشته باش.
حواست به من باشد. در همه کارهایم، هوای مرا داشته باش؛
چون اگر بسپاری دست خودم، درمانده میشوم و همان کاری را نمیکنم که مصلحتم باشد.
.
.
با ذوق و شوق، راه افتادهام. چون به تو خیلی مطمئنم، با خودم امید آوردهام.
میدانم اگر زیاد بخواهم، پیش آن همهای که تو دارى، کم است.
میدانم اگر سهم بزرگی بخواهم، پیش آن همهای که میتوانى، کم است.
لطف تو، با خواستن کسى، کم نمیشود. وقت بخشیدن که میشود، دستت بالای هر دستی است.
من اولین امیدواری نیستم که پیش تو میآید و هدیهاش میدهى؛
اولین نیازمندی نیستم که کمک میخواهد و بهش لطف میکنى؛
خدایا!
دعای مرا هم جواب بده؛ صدایت که میکنم، نزدیک باش؛
صحیفه سجادیه، ترجمه فاطمه شهیدی
یک موضوع دستمالی شده و پیش پا افتاده هست به اسم : خوشبختی !
بیشتر ما لیاقت خوشبخت شدن را داریم ، نمی گویم همه !
چون برخی بیماریهای مازوخیستی و روحیه های غم پرست ، رسما خوشبختی را با دست پس می زنند...
بعضی هم آنقدر آن تویشان خراب است که همان بهتر که خوشبخت نشوند وگرنه آن را برای بدبخت کردن دور و بریهایشان مصرف می کنند ...
بعضی از آدمها روحیه خاصی دارند به نام : " عدم آسودگی خاطر " ، که در همه حال همراهشان است . اینها اگر هر آرزویشان هم برآورده شود باز یک جای کارشان می لنگد و از یک جایی احساس عدم آسودگی خاطر می کنند . یک نوع وسواس !
بعضی دیگر از مردم هستند که حتی اگر خوشبخت باشند نمی فهمند که خوشبختند و این هم روی همه ی نفهمی هایشان ...
آدمهایی هم هستن که اصولا فقط با خاطرات گذشته شان زندگی می کنند و هر چه هم که خوشبخت باشند ، یاد ایام بدبختیشان می افتند و به همین دلیل غمگینند ...
بعضی ها برای اجزای زندگیشان و بالطبع خوشبختی ها چرتکه می اندازند ، اینها آدمهای حسابگری هستن که هر چیزی هم داشته باشند ایرادهای کار را سریعا می بینند و به کارهای خالق محترم خرده می گیرند و به شعور و آگاهی هستی شک می کنند ...
بعضی کم حافظه اند و وقتی چیزی را آرزو می کنند ، بعد که صاحب آن می شوند ، ...آرزو را پاک فراموش می کنند و در نتیجه از به دست آوردن آن خوشحال و خوشبخت نمی شوند ...
تقصیرِ من نبود!
دستم به شعر خورد
گلپاره هایِ واژه زمین ریخت.
علیرضا حاجی بابایی
رابعه گفت: هزار سال خدا را در حاشیه می جستم، در کنج، در خلوت؛
تا این که دانستم خدا در میان است، در میان زندگی.
من هشتمین آن هفت نفرم
عرفان نظرآهاری
.... در هیاهوی اشیا بودم که مرا صدا زدی. در صدایت مهر بود. و نوازش بود. هرچه به دور از هم افتاده باشیم، گاه دریچه هامان را می گشاییم، ویکدیگر راصدا می زنیم. وصدا زدن چه خوش است...
صدایی نیست که نپیچد. و پیامی نیست که نرسد. هستی مهربان تر از آن است که پنداشته ایم. من گوش به زنگ وزش ها نشسته ام. و نگاه می کنم. زندگی را جور دیگر نمی خواهم، چنان سرشار است که دیوانه ام می کند. دست به پیرایش جهان نزنیم.
گاه از خود می پرسم: پس چه هنگام کاسه ها، از این آب های روشن پر می شوند. راستی چه هنگام؟ کار من تماشاست و تماشا گواراست. من به میهمانی جهان آمده ام. و جهان به میهمانی من. اگر من نبودم، هستی چیزی کم داشت. اگر این شاخه بیدِ خانهِ ما ، هم اکنون نمی جنبید، جهان در چشم بِراهی می سوخت. همه چیز چنان است که می باید. آموخته ام که خرده نگیرم. شگفتی را دوست دارم. و پژمردگی را هم.
دیدار دوست، ما را پرواز می دهد. و نان و سبزی هم. آن فروغی که ما را در پی خویش می کشاند، درسیمای سنگ هست. در ابر آسمان هست. شاید از آغاز خدا را، وحقیقت را ، در دشت های آفرینش درو کرده اند. اما هرسو خوشه ها بجاست. من از همه صخره ها بالا نخواهم رفت تا بلندی را در یابم. از دوباره دیدین هیچ رنگی خسته نخواهم شد. نگاه را تازه کرده ام.
من هر آن تازه خواهم شد و پیرامون خویش را تازه خواهم کرد - بگذار هر بامداد، آفتاب بر این دیوار آجری بتابد تا ببینی روان من هر بار در شور تماشا چه می کند. دریغ که پلک ها در این پرتو سرمدی گشوده نمیگردد. دل هایی هست که جوانه نمیزند. من این را در دریافتم و سخت باورم شد. چه هنگام آیا روان ها بادبان خواهد گسترد. و قطره ها دریا خواهد شد.
نپرسیم. و با خود بمانیم. و درون خویش را آب پاشی کنیم. و در آسمان خود بتابیم. و خویشتن را پهنا دهیم. و اگر تنهایی از نفس افتاد در بگشاییم و یکدیگر را صدا بزنیم....
سهراب سپهری
تهران - ٢ اردیبهشت ١٣٤٢ – ١٩٦٣
خیلی سخت است! آدم بخواهد تمام وقت مراقب خودش باشد،
تا آنچه احساس میکند را نگوید...
جین وبستر
دلم گرفته است
مثل همه زنانی که به زمین خیره می شوند
و انگشترشان را می چرخانند.
الهام اسلامی
همیشه از جایی آغاز میشود که انتظارش را نداری. یک مرتبه به خودت میآیی و میبینی وسط خاطرهای افتادهای که تمام روزهای گذشته خواستهای فراموشش کنی. هر چه با خودت تکرار کنی که همه چیز تمام شده و دلیلی برای یادآوردنش وجود ندارد، باز یک روز با بهانهای حتی کوچک، خودش را از گوشه ذهنت بیرون میکشد و هجوم میآورد به گذر دقیقههای آن روزت.
مرگ بازی
پدرام رضایی زاده