ستاره ای کوچک
خانهات سرد است؟
خورشیدی در پاکت میگذارم
و برایت پست میکنم
ستارهی کوچکی در کلمهای بگذار
و به آسمانم روانه کن
بسیار تاریکم
منوچهر آتشی
خانهات سرد است؟
خورشیدی در پاکت میگذارم
و برایت پست میکنم
ستارهی کوچکی در کلمهای بگذار
و به آسمانم روانه کن
بسیار تاریکم
منوچهر آتشی
حالا دیگر از ندانستن شمال و جنوب جهان بغضم نمیگیرد
حالا دیگر از هر نگاه نادرست و طعنهی تاریک نمیترسم
حالا دیگر از هجوم نابهنگام لکنت و گریه نمیترسم
حالا دیگر برای واژگان خفته در خمیازهی کتاب
غصهی بسیار نمیخورم
حالا به هر زنجیری که مینگرم بوی نسیم و ستاره میآید
حالا به هر قفلی که مینگرم کلامِ کلید و اشاره میبارد
شاعر که میشوی، خیالِ تو یعنی حکومتِ دوست!
باور کنید منِ ساده، ساده به این ستاره رسیدهام
من از شکستن طلسم و تمرین ترانه
به سادگیهای حیرتِ دوباره رسیدهام
درست است!
من هم دعاتان میکنم تا دیگر از هر نگاه نادرست نترسید
از هر طعنهی تاریک نترسید
از پسین و پردهخوانیِ غروب
یا از هجوم نابهنگام لکنت و گریه نترسید
دوستتان دارم
سادگانِ صبور، سادگان صبور!
سید علی صالحی
بعضی از لحظات زندگی ام را دو بار زیسته ام،
یکی آنگاه که آن ها را زیسته ام ،
یکی آنگاه که آن ها را نوشته ام ،
به یقین آنها را هنگام "نوشتن" عمیق تر زیسته ام.
شارل بودلر
پ ن:بارها و بارها این متن رو خوندم و تمام لحظاتی رو به یاد آوردم که دو بار آن ها را زندگی کردم.من اهل خاطره نویسی نیستم، کم پیش میاد خیلی کم، اما به این فکر می کنم که هر لحظه و هر حسی که نوشته شد _حتی با گذشتن مدت زمان زیادی از آن_چقدر رد و اثرش در ذهن و روحم پر رنگ تر و عمیق تره، به این فکر میکنم که وقتی قلم دست میگیری و میخوای شروع کنی به نوشتن؛ با روحت و با تمام حس ات رو به رو میشی، فقط شاید زمان نوشتن و ثبت بعضی از لحظات هست که میفهمی چقدر حس های متفاوت و شاید متضادی نسبت به اون داری و همین موقع است که اون لحظات رو عمیق تر زندگی میکنی.
جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند
به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم
لستر هم با زرنگی آرزو کرد
دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد
بعد با هر کدام از این سه آرزو
رفتار من عادی است
اما نمی دانم چرا
این روزها
از دوستان و آشنایان
هر کس مرا می بیند
از دور می گوید :
این روزها انگار
حال و هوای دیگری داری !
اما
من مثل هر روزم
با آن نشانی های ساده
و با همان امضا ، همان نام
و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام
این روزها تنها
وقتی چیزی سنگینتر از تحملمان میافتد رومان، و نه میشود کاری کرد و نه نفسی کشید، کافی است دوام بیاوریم و دوام بیاوریم، تا بگذرد، تا به آن سنگینی عادت کنیم و سنگینی دیگر آنقدر سنگین نباشد و به تنمان آنقدر فرصت بدهیم که ذرهذره دوباره قویتر شود و قویتر شود، تا سپس دوباره روزی بتوانیم بلند شویم، حتا هنوز با وجود تمام آن سنگینی روی دوشمان.
این وقتها باید تکههایی در روحمان و تنمان هم داشته باشیم قویتر از تکههای دیگر. آنها کاری باید بکنند. وقتی تکههای دیگر دارند خفه میشوند و له میشوند، این تکهها، که کم هم هستند، و شاید کمتر هم پیش چشم، باید بار بقیه را هم بکشند. شاید حتا خودشان فنا شوند، اما بار را از روی بقیه باید بردارند، فرصت نفسکشیدن بدهند به تکههای دیگر، فرصت دوامآوردن. من به وجه شاعرانهام پناه میبرم، که گرچه برای دیگران تحفهیی نیست، اما آن تکهیی است که حالا میتواند هنوز نفس بکشد زیر آن سنگینی. تو عکاسی میکنی، او داستان مینویسد، آن یکی به رقص و سرخوشی رومیآورد، آن یکی به مهمانی و مهمانی میرود. آن وجههای تازه و کارنکرده، یا کمکارکردهمان را میآوریم جلو، و میگوییم حالا تو، تو که این همه نیرو درت هست و من میدانم که هست و مدام خواستهیی که فرصتی داشته باشی، حالا بیا جلو، و کاری کن که آن وجهها که خستهاند و زخمی و نفسبریده، فرصت دوامآوردن پیدا کنند. لازم نیست بهترین باشی. کافی است فقط باشی و روح و تن مرا زنده نگه داری. کاری بکنی و نشان بدهی که من نمردهام، که دوام آوردهام.
حسین سناپور
رفتن هم حرف عجیبی است شبیه اشتباه آمدن!
گفت بر می گردم،
و رفت،
و همه ی پل های پشت سرش را ویران کرد.
همه می دانستند دیگر باز نمی گردد،
اما بازگشت
بی هیچ پلی در راه،
او مسیر مخفی یادها را می دانست.
قصه گوی پروانه ها
برای ما از فهم فیل و
صبوری شتر سخن می گفت.
چیزها دیده بود به راه وُ
چیزها شنیده بود به خواب
او گفت:
اشتباه می کنند بعضی ها
که اشتباه نمی کنند!
باید راه افتاد،
مثل رودها که بعضی به دریا می رسند
بعضی هم به دریا نمی رسند.
رفتن هیچ ربطی به رسیدن ندارد!
سید علی صالحی
به جست و جوی تو
بر درگاه کوی می گریم،
در آستانه دریا و علف
به جست و جوی تو
در معبر بادها می گریم
در چهار راه فصول
در چارچوب شکسته پنجره ای
که آسمان ابرآلوده را قابی کهنه می گیرد
به انتظارتصویر تو
این دفتر خالی
تا چند، تا چند
ورق خواهد خورد؟
جریان باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهر مرگ است
و جاودانگی رازش را با تو در میان نهاد.
پس به هیئت گنجی در آمدی:
بایسته و آزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک خاک را و دیاران را
از این سان دلپذیر کرده است!
نامت سپیده دمی است
که بر پیشانی آسمان می گذرد
متبرک باد نام تو!
احمد شاملو