۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سید علی صالحی» ثبت شده است

۲۰ مرداد ۹۴ - ۲۳:۱۹ آزاده حسین زاده ۱ نظر
سید علی صالحی ,

گاهی

هنوز هم

گاهی

از پسِ پنهان ترین پرده ها

دستی پیدا

با هزار پروانه به یکی سوزن ِ سرخ می آید،

مشغول دوختن پلک های من می شود.

می گوید

نمی خواهم بر حقیقتِ این همه اندوه

گواهی دهی!

نمی خواهم خوابِ آب و بوی باران را

ببینی!

نمی خواهم خیالِ باد و وزیدنِ واژه را

بشنوی!


سید علی صالحی

۱۷ مرداد ۹۴ - ۱۹:۵۱ آزاده حسین زاده ۰ نظر
سید علی صالحی ,

...

تظاهر می‌کنم که ترسیده‌ام

تظاهر می‌کنم به بُن‌بَست رسیده‌ام

تظاهر می‌کنم که پیر ، که خسته، که بی‌حواس!

پَرت می‌روم که عده‌ای خیال کنند

امید ماندنم در سر نیست

یا لااقل... علاقه به رفتنم را حرفی ،  چیزی ، چراغی...!

دستم به قلم نمی‌رود

کلماتم کناره گرفته‌اند

و سکوت سایه‌اش سنگین است

و خلوتی که گاه یادم می‌رود خانه‌ی خودِ من است

از اعتمادِ کاملِ پَرده به باد بیزارم

از خیانتِ همهمه به خاموشی

از دیو و از شنیدن، از دیوار

برای من

دوست داشتن

آخرین دلیلِ دانایی‌ست

اما هوا همیشه آفتابی نیست

عشق همیشه علامتِ رستگاری نیست

و من گاهی اوقات مجبورم

به آرامشِ عمیقِ سنگ حسادت کنم

چقدر خیالش آسوده است

چقدر تحملِ سکوتش طولانی‌ست

چقدر...

نباید کسی بفهمد

دل و دستِ این خسته‌ی خراب

از خوابِ زندگی می‌لرزد

باید تظاهر کنم حالم خوب است

راحت‌ام ، راضی‌ام ، رها...

راهی نیست

مجبورم

باید به اعتمادِ آسوده‌ی سایه به آفتاب برگردم 


سیدعلی صالحی

۰۷ مرداد ۹۴ - ۰۰:۱۴ آزاده حسین زاده ۱ نظر
سید علی صالحی ,

مثل ری را

حالم خوب است

هنوز خواب می بینم ابری می آید

و مرا تا سر آغاز روییدن بدرقه می کند

تابستان که بیاید نمی دانم چند ساله می شوم

اما صدای غریبی مرتب می خوانَدم

تو کی خواهی مرد !؟

به کوری چشم کلاغ ؛ عقابها هرگز نمی میرند

مهم نیست 

تو که آن بید لب حوض را به خاطر داری

همین امروز غروب

برایش دو شعر از نیما خواندم

او هم خم شد بر آب و گفت :

گیسوانم را مثل ری را بباف .


سید علی صالحی

۰۴ مرداد ۹۴ - ۰۰:۳۰ آزاده حسین زاده ۰ نظر
سید علی صالحی ,

حالا دیگر...

حالا دیگر از ندانستن شمال و جنوب جهان بغضم نمی‌گیرد

حالا دیگر از هر نگاه نادرست و طعنه‌ی تاریک نمی‌ترسم

حالا دیگر از هجوم نابهنگام لکنت و گریه نمی‌ترسم

حالا دیگر برای واژگان خفته در خمیازه‌ی کتاب

غصه‌ی بسیار نمی‌خورم

حالا به هر زنجیری که می‌نگرم بوی نسیم و ستاره می‌آید

حالا به هر قفلی که می‌نگرم کلامِ کلید و اشاره می‌بارد

شاعر که می‌شوی، خیالِ تو یعنی حکومتِ دوست!

باور کنید منِ ساده، ساده به این ستاره رسیده‌ام

من از شکستن طلسم و تمرین ترانه

به سادگی‌های حیرتِ دوباره رسیده‌ام

درست است!

من هم دعاتان می‌کنم تا دیگر از هر نگاه نادرست نترسید

از هر طعنه‌ی تاریک نترسید

از پسین و پرده‌خوانیِ غروب

یا از هجوم نابهنگام لکنت و گریه نترسید

دوستتان دارم

سادگانِ صبور،‌ سادگان صبور! 


سید علی صالحی

۰۱ مرداد ۹۴ - ۲۲:۵۷ آزاده حسین زاده ۰ نظر
سید علی صالحی ,

رفتن

رفتن هم حرف عجیبی ‌است شبیه اشتباه آمدن!

گفت بر می گردم،

و رفت،

و همه‌ ی پل ‌های پشت سرش را ویران کرد.

همه می ‌دانستند دیگر باز نمی ‌گردد،

اما بازگشت

بی هیچ پلی در راه،

او مسیر مخفی یادها را می ‌دانست.

قصه ‌گوی پروانه ها

برای ما از فهم فیل و

صبوری شتر سخن می ‌گفت.

چیزها دیده بود به راه وُ

چیزها شنیده بود به خواب

او گفت:

اشتباه می ‌کنند بعضی ‌ها

که اشتباه نمی ‌کنند!

باید راه افتاد،

مثل رودها که بعضی به دریا می ‌رسند

بعضی هم به دریا نمی ‌رسند.

رفتن هیچ ربطی به رسیدن ندارد!


سید علی صالحی

صفحات : « ۱ ۲