یک استکانِ شکسته ...!
من بارانِ یکریزِ همان پاره از پاییزِ تشنه را میخواهم
لطفا خوابِ خوش دیدارِ دوبارهی ریرا ... را
به من برگردانید!
سکسکههای باد بر مَزارِ سوسنها
صدای سیرسیرکی از سمتِ صبح
گرگ و میشِ مانوسِ راه
سایهسارِ تیرِ چراغ برق
رَدِ پای محصلی خسته
خسته از قید و قاف، قافیه، ردیف
ربط و بیربطِ راه، فعلِ ماضیِ بعید
مجذورِ یک بینهایتِ عجیب
و زندگی ... که منهای علاقه یعنی هیچ!
و عیبِ ندانستنِ ترانه و تقسیم
آرامش و آینه، عدالت، آدمی ...
من غش غش ِ خنده های همان یتیمان ِ بی خانه را میخواهم
لطفا آب و جاروی همان کوچه های سه قاپ و ستاره را
به من باز گردانید !