تنها دو چشم
تنها دو چشم
تنها دو چشم داشتم
دو دریچه ی کوچک
و این برای دنبال کسی گشتن
در جهانی که خیلی بزرگ است
کم بود
مرا ببخش اگر
پیدایت نکردم
رویا شاه حسین زاده
تنها دو چشم
تنها دو چشم داشتم
دو دریچه ی کوچک
و این برای دنبال کسی گشتن
در جهانی که خیلی بزرگ است
کم بود
مرا ببخش اگر
پیدایت نکردم
رویا شاه حسین زاده
دیدم یک نفر دارد ... در میزند
پا شدم پرسیدم این وقتِ شب ... یعنی کیست!؟
در باز بود
از لای در نور میتابید
نور ... بوی گُل میداد
طعمِ ترانه داشت
داشت میآمد
آمده بود
شبیهِ لمسِ آرامِ تشنگی مینمود
آمد کنارِ قابِ خالیِ دریا
دمی به ماهِ پشتِ پنجره نگاه کرد
گفت برایت یک دست جامهی کامل آوردهام
اما اهلِ آسمانِ ما سفارش کردند
دست از اندوهِ دیرسالِ خود بردار وُ
به علاقهی زندگی برگرد!
من هیچ نگفتم
به ماهِ ساکتِ پشتِ پنجره شک داشتم.
گفت برایت خانهای از خشتِ نور وُ
باغِ انار و خوابِ رُباب خریدهایم
بیا و از این گوشهی دلگیر بیچراغ
رو به روشناییِ کوچه ... چیزی بگو!
بگو مثلا ماه میتابد
زندگی خوب است
هوا بوی ریحان و عطرِ آب وُ
میِ مهتاب میدهد.
و من هیچ نگفتم اِلا سکوتِ باد ...
که اصلا نمیوزید،
واژهها ... پروانهپروانه میشدند
شب جوری مثلِ حیرتِ ستاره
بوی اذان و آینه میداد
زن ... از نورِ خالصِ آسمانِ هفتم بود،
گفت امشب از آواز ملائک شنیدهام
اگر تو باز رو به آوازِ علاقه بیایی
آرامشِ بهشتِ بیپایان را
به نامِ تو میبخشند!
ماه ... پشتِ پنجره نگاه میکرد
فقط نگاه میکرد
و من هیچ علاقهای به آوازهای امروزِ آدمیان نداشتم.
زن بود
میگویم زن بود
رو به قاب عکسِ ریرا کرد،
کتابی از کلماتِ کبریا گشود،
گفت نشانیِ این به دریا رفته را من
برای باران و گریههای تو خواهم خواند
آیا باز آوازِ آدمیان را نخواهی شنید
علاقه به زندگی را نخواهی خواست
چیزهای دیگری هم هست ...!
ماه رفته بود
در باز بود
بوی خوشِ خدا میآمد.
سید علی صالحی
دادستان: اگه شما در مورد یه آدم فقط اون کارهایی رو باور کنین که واقعاً انجام شون داده، دکتر عزیزم، در این صورت هیچ وقت نمی تونین اون آدم رو بشناسین. شما هم با این تقاضاتون برای تمام حقیقت!.....انگار هزاران تصویری که آدم ازشون می ترسه یا بهشون امید می بنده، و همه ی کارهایی که در زندگی مون انجام نشده باقی موندن، جزئی از حقیقت زندگی مون نیستن...!
نمایشنامه "ریپ فان وینکله"
ماکس فریش
چقدر خوب است
که ما هم یاد گرفتهایم
گاه برای ناآشناترین اهل هر کجا حتی
خواب نور و سلام و بوسه میبینیم
گاه به یک جاهایی میرویم
یک درههای دوری از پسین و ستاره
از آواز نور و سایهروشن ریگ
و مینشینیم لب آب
لب آب را میبوسیم
ریحان میچینیم
ترانه میخوانیم
و بیاعتنا به فهم فاصله
دهان به دهان دورترین رویاها
بوی خوش روشناییِ روز را میشنویم
باید حرف بزنیم
گفت و گو کنیم
زندگی را دوست بداریم
و بیترس و انتظار
اندکی عاشقی کنیم
سید علی صالحی
گویند خدا در بلندی هاست
اما اگر به فراز کاج ها نظر کنی
او را نخواهی دید
و اگر ژرفای کوه ها را بکاوی
او را در زر و سیم نخواهی یافت
اگر چه نور او از هرچه شکوهمند و زیباست می درخشد
چقدر او خوب و مهربان است
که زمین و آسمان را بر چهره افکنده
و خود را چون رازی که به خاطر عشق پنهان می کنند
در پرده داشته است
اما من همچنان احساس می کنم که آغوش گرم او
به هر جا و در هرچه به چشم و گوش می آید
به سوی من گشاده است
چنانکه گویی مادر مهربانم
نیمه شب لبهایش را بر پلک های بسته ی چشم من می نهد
مرا نیمه بیدار می کند و می گوید
نازنین،
حدس بزن چه کسی تو را در تاریکی بوسیده است.
الیزابت بَرِت برونینگ
دل من دیرزمانی است که می پندارد
«دوستی» نیز گلی است
مثل نیلوفـر و ناز
ساقه ی ترد و ظریفی دارد
بی گمان
سنگدل است آن که
روا می دارد
جان این ساقه ی نازک را
دانسته بیازارد....
در زمینی که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار
هر سخن
هر رفتـار
دانه هایی است که می افشانیم
برگ و باری است که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش مهــــر است
گر بدان گونه که بایست به بار آید
زندگی را به دل انگیزترین چهـره بیاراید
آن چنان با تو درآمیـزد این روح لطیف
که تمنای وجودت
همه او باشد و بس
بی نیازت سازد
از همه چیز و همه کس ...
زندگی گرمی دلهای به هم پیوسته است
تا در آن دوست نباشد
همه درها بسته است ...
در ضمیرت اگر این گل ندمیدست هنوز
عطر جان پرور عشق
گر به صحرای نهادت
نوزیده است هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت
آب و خورشید و نسیمش را
از مایه ی جان خرج می باید کرد
رنج باید می برد
دوست باید می داشت...
با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را بفشاریم
به مهــر
جام دل هامان را مالامال از یاری، غمخواری
بسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند...
شادی روی تو ای دیده به دیدار تو شاد...
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه
عطـرافشان
گلباران باد...
فریدون مشیری
تو بهاری؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار؛ این همه زیبایی را..
حمید مصدق
میان شب و روز، فاصله ای ست
که گرگ و میش گمان من و پسین آسمانش می نامند.
میان سکوت و پچ پچه، فاصلهای ست
که تصمیم ترنمی در پس پنهان سینه اش می نامند.
میان زادن پیله و آسمان پروانه، فاصله ای ست
که آرامش انتظار و ترانه تکاملش می نامند.
میان گونه نوزاد و لبان نو بالغ من، فاصله ای ست
که سایه روشن میل غریب ملکوتش می نامند.
میان همین شد آمد اندوه آدمی، فاصله ای ست
که بغض بی قرار گریستنش می نامند.
میان سرانگشت سرودن و این دفتر سپید، فاصله ای ست
که باران بی امان تغزل و ترانه اش می نامند.
میان ماه و این کوچه منتظر، فاصله ای ست
که پرده پوش نابه هنگام سحابی اش می نامند.
میان فتیله و کورسوی کبریت نمور، فاصله ای ست
که تردید تداوم شب بی پایانش می نامند.
میان خواب شبانه و بیداری سبق، فاصله ای ست
که رویای سبک بال نوش اندیش کودکانه اش می نامند.
میان چکامه شبنم و رگ برگ بابونه، فاصله ای ست
که خواهش خاموش تشنگی اش می نامند.
اما میان من و تو... ای تغزل مغموم! فاصله ای ست
که میان همه مفاهیم آسیمه ام هنوز
نامیش نیست!
نامیش نیست!
سید علی صالحی
واژه واژه
سطر سطر
صفحه صفحه
فصل فصل
گیسوان من سفید می شوند
همچنانکه سطر سطر
صفحه های دفترم سیاه می شوند
خواستی که با تمام حوصله
تارهای روشن و سفید را
رشته رشته بشمری
گفتمت که دستهای مهربانی ات
در ابتدای راه
خسته می شوند
گفتمت که راه دیگری
انتخاب کن :
دفتر مرا ورق بزن !
نقطه نقطه
حرف حرف
واژه واژه
سطر سطر
شعرهای دفتر مرا
مو به مو حساب کن
قیصر امین پور