دوستی
دوستی یک چیز بزرگ نیست،
میلیون ها چیز کوچک است.
دوستی یک چیز بزرگ نیست،
میلیون ها چیز کوچک است.
آبی میگفت: «زمانی مهربانی در خانهی کوچک و قشنگش، روی زمین، کنار آدم ها زندگی میکرد. هر روز راه میافتاد تو کوچه و خیابان به این آن سلام میکرد و صبح به خیر میگفت و قشنگترین لبخند دنیا را داشت، آن قدر قشنگ که همه عاشقش بودند. هر روز صبح به عشق دیدنش از خواب بیدار میشدند و شبها خوابش را میدیدند. تا این که یک روز، دیگر کسی نه مهربانی را میبیند نه لبخندش را، چراغهای خانهاش هم سالهاست که خاموشاند. آبی میگفت چند روز پیش از گم شدنش صدای سرفههایش را پشت پنجرههای خانهی کوچکش شنیده است. کسی نمیداند چه اتفاقی افتاده! بعضیها فکر میکنند راه خانهاش را گم کرده و در جایی که کسی نمیداند کجاست، سرگردان شده. اما من فکر میکنم مهربانی خانهاش را گم نکرده، به چشمهای کوچک تو پناه برده تا برای همیشه پشت این تاریکی، پنهانی نفس بکشد و لبخند بزند. من لبخندش را می شناسم، شب ها خوابش را می بینم و روزها به عشق دیدنش از خواب بیدار میشوم.»
یاسمن نجفی
«جیغ» نگاهی به «خنده» انداخت و گفت: خیلی خب. اگه مشکل منم, می رم.
«ترس» با خوشحالی و زیرچشمی نگاهی به «غم» کرد. «خنده» ابروهایش را بالا انداخت: اگه بخوای می تونی بمونی ولی باید کمتر سروصدا کنی.
«خنده» دهانش را باز کرد تا چیز دیگری بگوید ولی «جیغ» دستش را تکان داد: نمی خوام اینجا بمونم و میرم... این را گفت و بلند شد برود که «اشک» حرف زد: صبر کن جیغ. منم باهات میام.
این بار نوبت «غم» بود که به «ترس» لبخندی پنهانی بزند. «شادی» نفس بلندی کشید: به تو چرا برخورد «اشک»؟ این جلسه برای محکوم کردن «جیغ» بود. به خاطر سروصدای زیادش که باعث آزار بقیه می شه.
«اشک» سرش را به اینطرف و آنطرف تکان داد: اگه حالا «جیغ» رو به خاطر سروصدای زیادش بیرون می ندازین, بعید نیست چند وقت دیگه منو به خاطر شور بودنم محاکمه کنین.
«خنده» و «شادی» نگاهی به هم انداختند و بعد «غم» با صدای غمگینش که دل همه را میلرزاند،گفت: خیلی خب. ما که نمی تونیم کسی رو بهزور اینجا نگهداریم. هرکس می خواد بره می تونه بره.... خیلی سعی میکرد که موقع گفتن این حرفها صدایش شاد نباشد ولی ازآنجاییکه او غم بود،هیچکس به شاد بودنش شک نمیکرد.
هیچکس نفهمید «اشک» و «جیغ» آن روز کجا رفتند ولی بعدازآن روز هیچچیز مثل قبل نشد. «ترس» و «غم»، روزبهروز قدرتمندتر از قبل شدند. «ترس» وارد دل هرکسی میشد، دیگر بیرون نمیرفت. میماند و قدرتمندتر از قبل میشد. دیگر «جیغ»ی نبود تا آدمها «ترس» را با آن از دلشان بیرون کنند.
«غم» هم میماند توی دلها و میماسید. غم روی غم. غم روی غم. دیگر «اشک» نبود تا «غم» را بشوید و ببرد. «غم» و «ترس» فرمانروای دنیا شدند. «شادی» و «خنده» برای پیدا کردن «جیغ» و «اشک» سفر کردند و دیگر برنگشتند.
سارا عباسی
از وبسایت یادبان
نارادا گفت «بالاتر از هوا هم چیزی هست؟»
سانتارکومار گفت «آری، یاد از هوا بالاتر است. یاد را از آدمی بگیر، دیگر نه میشنود، نه میاندیشد، و نه میفهمد. یاد را به او بازگردان، دوباره میشنود، میاندیشد، و میفهمد.»
اوپانیشادها کتابهای حکمت
ترجمهٔ مهدی جواهریان و پیام یزدانجو
قلب، خاک خوبی دارد.
در برابر هر دانه که در آن بنشانی، هزار دانه پس میدهد.
اگر ذره یی نفرت کاشتی، خروارها نفرت درو خواهی کرد.
و اگر دانه یی از محبت نشاندی،
خرمن ها بر خواهی داشت...
نادر ابراهیمی
کتابش رو بستم.مداد هاش رو یکی یکی گذاشتم سر جاش. کنارش نشستم، بغلش کردم. بوسیدمش. گفتم نمیخوام هیچی بشی. نمیخوام دکتر و مهندس بشی. میخوام یاد بگیری مهربون باشی .نمیخوام خوشنویسی یا چند تا زبون یاد بگیری. میخوام تا وقت داری کودکی کنی. شاد باش و سر زنده . قوی باش حتی اگر ضعیفترین شاگردِ کلاس باشی. پشتِ همون میز آخر هم میشه از زندگی لذت برد. بهش گفتم تو بده بستون درس و امتحان و نمره هر چی تونستی یاد بگیر ولی حواست باشه از دنیای قشنگِ خودت چیزی مایه نگذاری.
کنارِ هم نشستیم ، پاپکورن خوردیم و فیلم دیدیم و من تمام مدتِ به خودم و به یک زندگی فکر میکردم که آنقدر جدی گرفته بودم. زندگی که برای من مثل یک مسابقه بود و من در رویای مدالهایش تمام روز هاش رو دویده بودم. هیچکس حتی برای لحظهای مرا متوقف نکرده بود. هیچکس نگفته بود لحظهای بایستم و کودکی کنم. هیچکس نگفته بود زرنگترین شاگردان، خوشبختترینها نیستند. گفتنش از باورش هم سخت تره اما من حتی نمیدونستم دنیای من هم میتونسته قشنگ باشد.... چطور باید بزرگ میشدم وقتی کودک نبودم؟؟ ... وقتی هیچکسی نبودم ؟؟؟
نیکی فیروز کوهی
حالم خوب است
هنوز خواب می بینم ابری می آید
و مرا تا سر آغاز روییدن بدرقه می کند
تابستان که بیاید نمی دانم چند ساله می شوم
اما صدای غریبی مرتب می خوانَدم
تو کی خواهی مرد !؟
به کوری چشم کلاغ ؛ عقابها هرگز نمی میرند
مهم نیست
تو که آن بید لب حوض را به خاطر داری
همین امروز غروب
برایش دو شعر از نیما خواندم
او هم خم شد بر آب و گفت :
گیسوانم را مثل ری را بباف .
سید علی صالحی
گل آفتابگردان و
نمازِ آفتابش
به شب و
به ابر و
ظلمت
نشود دَمی بر او گُم
دل اوست قبله یابش!
محمد رضا شفیعی کدکنی
خانهات سرد است؟
خورشیدی در پاکت میگذارم
و برایت پست میکنم
ستارهی کوچکی در کلمهای بگذار
و به آسمانم روانه کن
بسیار تاریکم
منوچهر آتشی
حالا دیگر از ندانستن شمال و جنوب جهان بغضم نمیگیرد
حالا دیگر از هر نگاه نادرست و طعنهی تاریک نمیترسم
حالا دیگر از هجوم نابهنگام لکنت و گریه نمیترسم
حالا دیگر برای واژگان خفته در خمیازهی کتاب
غصهی بسیار نمیخورم
حالا به هر زنجیری که مینگرم بوی نسیم و ستاره میآید
حالا به هر قفلی که مینگرم کلامِ کلید و اشاره میبارد
شاعر که میشوی، خیالِ تو یعنی حکومتِ دوست!
باور کنید منِ ساده، ساده به این ستاره رسیدهام
من از شکستن طلسم و تمرین ترانه
به سادگیهای حیرتِ دوباره رسیدهام
درست است!
من هم دعاتان میکنم تا دیگر از هر نگاه نادرست نترسید
از هر طعنهی تاریک نترسید
از پسین و پردهخوانیِ غروب
یا از هجوم نابهنگام لکنت و گریه نترسید
دوستتان دارم
سادگانِ صبور، سادگان صبور!
سید علی صالحی