بارالهی!
می گویند راه رسیدن به
تو از فرش است تا به عرش..
اما!!! چگونه خالقم؟!
مگر نه آنکه تار و پود فرش من، سرای خلقت توست!!!
پروردگارا!...
شنیده ام بوسه بر دست پدر ... راه رسیدن به توست، اما ! مگر نه
آنکه خاک ِ پاک ِ دستانش حریر ِآفرینش
توست...
معبودم!
روزیگاریست مانده ام!...بین دستان تو و دستان پدرم...
خداوندگارم..
اما
نمی دانم به راستی چگونه است که دستان او هم ، همچون سجاده ی مادر بزرگم، عطر دلنشین طبیعت توست!!...
به
مادرم که می نگرم، بهشت را در دامان پر از گلش می بینم، ولیکن..
آفریدگارا!!! گل ها!!!.. گل
هایش ، سخاوت محبت بی کرانت را به خاطرمی آورند.
یا رب! زایش چهارپای کوچکمان،
دیده ی خواهر کوچکم را نمناک کرد و من را عاجز !که حال چگونه و با کدامین
دیده، آب روانت را سپاس گویم..
الهی!! دوباره نگاهم را از عرش تو می
گیرم و بر فرش تو می اندازم..
خدایا !
تو را می پرستم..نه آنگونه که سزاوارش
هستی..
الهی!
تو را می ستایم..نه آنگونه که حق را به جا آورده باشم..
ولیکن با هر نفس و در هر دم ، تو را سپاس می گویم...
اما... بارپرودگارا ! من فرش تو را بر می
گزینم!
چرا که یقین دارم بر من خرده نخواهی گرفت ، اگر بگویم فرشی را که از رنگ نور و نقش
جمال و بخشایش گر بودن جبروتت گسترده ای، عرش را برایم به فرش آورده است،
تا من با تمام بندگی ام سر به سجاده ی فَرشَت نَهَم و زمزمه ی یگانیت
را فریاد
زنم......
ای خالق
زیبایی طبیعتم!!!